رفتی ولی منو صدا نکردی
پشت سرت روهم نیگا نکردی


روی تموم گلا پا گذاشتی
ما رو تو این پاییزا جا گذاشتی


اشکی دیگه تو چشم ناودونا نیس
بعد تو یک گل توی گلدونا نیس


اون روزا که یه روزگاری داشتی
داشتی توی گلدونا گل می کاشتی


باغچه به باغچه نقاشی می کردی
کوچه به کوچه آب پاشی می کردی


با اون همه نقاشی و آب پاشی
 فِک نمی کردم اینجوریا باشی!


گل اگه هرچی مونده بردار برو
بهار خانوم! خدانگهدار برو!

سلام

غزل مثنوی زیربعد از 16 اردیبهشت 83 درسوک حسین منزوی سروده شد.

 نامش جاودان!

 

...و عشق بود که آغاز قصه تنها بود

و عشق بود که آغاز قصه ی ما بود

و عشق بود که پرواز شد پرستو را

به صبح باغچه پاشید عطر شب بو را

و طبع خاک هم از عشق بود اگرگل کرد

که گل چنان شد و عشوه به کار بلبل کرد

و بلبل آمد و آوازعاشقی سرداد

خبر،هزارکبوتربه آسمان پرداد

خبرچه بودکه هرجمع راپریشان کرد

به پیله رفت ودل شمع راپریشان کرد؟

خبررسید به صحرا و قیس، مجنون شد

و قصه ای شد و قلب قبیله ای خون شد

و عشق آمد و یوسف شد آمد و زن شد

و عشق راهی بازار و کوی و برزن شد

و شمس شد که بتابد به جان مولانا

و جان شعر شد و شعرها مطنطن شد

برای وسوسه کردن شبی زلیخا شد

برای بردن دل روز بعد لیلا شد

و کم کم آمد و آواز هر قناری شد

و نم نم آمد و با زنده رود جاری شد

نوای دف شد و درخود گرفت جان مرا

قلم به کف شد و نقشی زد اصفهان مرا

و عشق ماه بلندی بر آسمان تو بود

همیشه آینه ی شعرمهربان تو بود

وعشق بود که هر قصه را بهم می زد

و عشق بود که این غصه را رقم می زد:

شهاب بودی و در شام من رها بودی

سپیده بودی و از تیرگی جدا بودی

«طنین غلغله درروزگار افکندی»

سکوت حنجره ی عشق را صدا بودی

صدای پای خیالت چه خواب ها آشفت

برای خواب تغزل صدای پا بودی

غزل چو زورقِ بی ناخدا  خدا می خواست

برای زورقِ بی ناخدا  خدا بودی

غمت قرابت دیرینه داشت با عزلت

غمی عمیق تر از زخم انزوا بودی

ترا شنیدم و جز اینکه مهر نشنیدم

«ترا چشیدم و شیرین تر از وفا بودی»

خوشا شما! که کجا بودی و کجا رفتی

خوشا شما! که از این سوی ماجرا رفتی

و باز ما که چه بی چون و بی چرا ماندیم

و باز ما که در این سوی ماجرا ماندیم!

 

اردیبهشت 1383

 

سلام

جلسه نقد کتاب «هر آینه آه»

روز سه شنبه 25 فروردین 88

ساعت 16

خانه شاعران ایران

 

 

 

زلفْ مشکی، چشمْ آبی، خال خوبان قهوه ای ست

پس به این ترتیب گاهی حال انسان قهوه ای ست

 

قهوه ای شد عینک وکفش و کلاه و کیف تو

پس یقین دارم مد امروز ایران قهوه ای ست

 

چون تماشاگرنماها گِل به ما پاشیده اند

بعد از این پیراهن تیم سپاهان قهوه ای ست

 

بسکه فنجان بر سر مردان به نامردی شکست

رنگ و روی بعضی از این زن ذلیلان قهوه ای ست

 

شهر رفسنجان که سی سال است مغز پسته ای ست

در کنارش زاهدان مانند کرمان قهوه ای ست

 

شد سراپایش گِلی از بسکه در چاه اوفتاد

یوسف گمگشته چون آید به کنعان قهوه ای ست

 

بخت بعضی ها سپید و بخت خیلی ها سیاه

بخت ما در این میان اما کماکان قهوه ای ست

 

 

 

شاخه به شاخه سبزی بید است می سوزد

صفحه به صفحه شادی عید است می سوزد

 

آتش گرفته برگ های شمسی تقویم؟

یا در غروبی تلخ خورشید است می سوزد؟

 

اسکندری خونریز در چشم تو می بینم

در من شکوه تخت جمشید است می سوزد

 

روشن تر از این دود مبهم چیست تقدیرم؟

در من چراغ شک و تردید است می سوزد

 

پا می گذارم پیش تر ، چشمم نمی بیند

اما دلم... انگار فهمیده است می سوزد!

 

 

این خانه هرگز ندیده عشقی به دلبندی تو

پیچیده در کوچه ی ما بوی خداوندی تو

 

مانند ماهی، ولی نه! شاید که شاهی، ولی نه!

دیوانه ام کرده گاهی این بی همانندی تو

 

من راز سربسته بودم مشت مرا باز کردی

غنچه ندیده نسیمی هرگز به ترفندی تو

 

دستان کوتاه شعر و دامان نام بلندت

آغوش شعرم کجا و طبع دماوندی تو

 

تو جانِ جانی تن از من  یوسف تو پیراهن از من

ماییم و جسمی فدای روح خداوندی تو

 

خاطره

 

  با عرض سلام و عذر خواهی از این که مدتی این مثنوی تأخیر شد، مدتی به اندازه ی یک  فصل یا نه! بیشتراز یک فصل، بر من که بیشتر از یک فصل گذشت، به قولی:

غم انگیزم غم انگیزم غم انگیز

چو نیشابور در چنگال چنگیز

نمی دانی چه فصلی داشت این باغ

نمی دانی چه با من کرد پاییز

و بالاخره پوزش از همه ی دوستانی که نامشان در لیست کامنت های هر آینه آه است به خصوص در یکی دو پست قبلی؛ امیدوارم ببخشید که گفت آدم تنبل یا ستاره شناس می شود یا شاعر! حالا مطمئناً بر من که هیچکدامشان نیستم خواهید بخشید این همه تأخیر و... خواهید بخشید!

چند روز پیش چند بیتی را پیدا کردم که خاطره ی کنگره ی فلک الافلاک (جشنواره شعر جوان) خرم آباد را پس از تقریباً یک سال و نیم برایم زنده ترکرد کنگره ای که با حمایت حوزه هنری و به همت افسون امینی و دوستانش برگزار شده بود کنگره ای که:

۱- اولین سفرم بود به دیار خرم آباد و آشنایی با شاعران آن خطه که میهمان شعر و مهربانی شان بودم

۲- از همه جای ایران سرای من است شاعران جوان حضور داشتند! از چین و ارومیه و تبریز، و نیز از حلب و بلخ و بخارا و ری و روم و سمرقند و قم و البته تهران و کمی رشت!

۳- خلاصه اینکه خیلی ها بودند از گروس عزیز و ریحانه ریحانی و علی داوودی و محمود حبیبی و کسانی که یادم نمانده تا من که جواد زهتابم! و البته برای اولین بار بودند کسانی که نبودند، مثل حسین حاج هاشمی و علیرضا بدیع و مهدی فرجی و علی ثابت قدم و نوعی خبوشانی و اثیرالدین اخسیکتی!!!

۴- در این کنگره هم اولین دیدارم بود از خرم آباد و هم آخرین دیدارم با سید ضیا قاسمی قبل از اینکه به سفرقندهار برود!هرکجاهست خدایا! به سلامت دارش.

۵- در اتاق ۱۲۸ با دوستانم محمد جواد آسمان عزیز و امیر اکبرزاده و مهدی رحیمی و محمد جواد شرافت هم اتاقی بودیم و از قضا کار و بار همه سکه بود و بالاخره این هم اتاقی بودن شوخی زیر را به همراه داشت:

 

در این کنگره خوب گشتیم ما

بدی کرد هر کس گذشتیم ما

درآغوش مایید هر جا روید

اگر که نسیمید دشتیم ما

نمی افتد از سکه این داستان

طلایی ترین سرگذشتیم ما

نیفتاده از چشم ما هیچ کس

از آن چشم های پلشتیم ما

نیفتاده از بام رسوا شدیم

نه کاسه نه کوزه نه تشتیم ما

پی ائتلاف قم و اصفهان

هوادار کاندید رشتیم ما

دمی گِرد دود و دم و اعتیاد

-خدا داند و بس!- نگشتیم ما

اگر شوق دیدار داری بیا!

اتاق صد و بیست و هشتیم ما!

 

 

سه حرف قشنگ -اولین حرف ها-
که عشق است و زیبا ترین حرف ها


به شوق نگاهت غزل پا گرفت
به ذوق تو شد دستچین حرف ها


تو گفتی از این حرف ها بگذریم
و خامت شدم با همین حرف ها


دوباره جنون بود و آن کارها
که خواندی به گوشم از این حرف ها


به پایان رسیدیم و بیچاره من!
که می ترسم از آخرین حرف ها

 

 

اگر غزل صادقانه باشد اگر غزل عاشقانه باشد

نمی شود جاودانه باشد اگر بدون بهانه باشد

 

خوشا به حال من و تو وقتی که پای دل در میان بیاید

جهان به چشم من و تو خوشتر اگر دل خوش به خانه باشد

 

چگونه یا کی؟ چه فرق دارد که آب یا می؟ بهار یا دی؟

تمام هستی به رقص آید اگر زمانه زمانه باشد

 

اگر که سیب است اگر که گندم، اگر که بوسه اگر تبسم

برای گل کردن تغزل  بهانه باید بهانه باشد

 

نه یک سلامی نه یک کلامی که بوی بوسه از آن بیاید

بهانه ای دست دل ندادی چرا غزل عاشقانه باشد؟

 

 

یوسف به کلافی سر بازار تو باشد

بیچاره دل من که خریدار تو باشد!

 

امید تویی، عید تویی، فصل شکفتن؛

بوی خوش پیراهن گلدار تو باشد

 

این راه چه راه است که پشت سرت آه است؟!

باشد که خداوند نگهدار تو باشد!

 

زیباییت ای ماه چه دیوانه کننده است

بیچاره پلنگی که گرفتار تو باشد

 

نارنج چه کاری ست که دست همه دادند؟!

ای عشق گمان می کنم این کار تو باشد

 

 

بهاریه!

 

چه بی قیل و قال و هیاهو، چه تنها

من این سوچه بی کس، تو آن سو چه تنها

 

جهان همچنان می زند دور باطل

چه بامن چه با تو چه با او چه تنها

 

غریبانه باری، بهاری می آید

چه بی چلچله بی پرستو چه تنها

 

ـ به امید نوروز شاید ـ می آید

 از آن دورها عطر شب بو چه تنها

                □

پس از کوچ تو من ولی هیچ و پوچم

شگفتا! که ماندم در این کوچه تنها

 

سکه

 

شاعران کار و بارشان سکه است

همه دار و ندارشان سکه است

 

معتبر نیستند در بازار

مایه ی اعتبارشان سکه است

 

معتقد گرچه بر دوازدهند

واحد هشت و چارشان سکه است

 

گاه آبستن اند شعری را

آه! اما ویارشان سکه است

 

پیش آنها بهار نیم بهاست

هم خزان هم بهارشان سکه است

 

دلبری زرد روی می خواهند

آب و رنگ نگارشان سکه است

 

مثل پرگار اگرچه می چرخند

خط نصف النهارشان سکه است

 

اگر افتاد، سکه ای رو کن

چون علاج فشارشان سکه است

 

با گدایان تفاوتی نکنند

شاعرانی که کارشان سکه است

 

خالق شعرهای یک شبه اند

چون خداوندگارشان سکه است

 

دست یاری به هیچ کس ندهند

در عمل دستیارشان سکه است

 

دلبر ماهرو چه می فهمند؟

ماه شبهای تارشان سکه است

 

هی چپ و راست می روند سفر

هم یمین، هم یسارشان سکه است

 

می نگارند شعر با خط زر

قلم زرنگارشان سکه است

 

نور بارد به قبر یک یکشان

شمع روی مزارشان سکه است

 

□□□

 

بعد از این شعر منتظر هستیم 

علت انتظارمان سکه است!

 

«عکس انتخاباتی»

 

عکس روی تو چو در آینه ی جام افتاد

                                      عارف از خنده ی می در طمع خام افتاد

                                                                              (حافظ)

           «عکس انتخاباتی»

عکس روی تو اگر روشن اگر تار افتاد

مثل اموات بر آئینه ی دیوار افتاد

بهر تبلیغ چه عکسی است که بر عکس همه

دست هر لمپن و هرجایی و بیکار افتاد

یوسف از چاه برون آمد و عکست را دید

دید و در چاه زنخدان تو انگار افتاد

دید چشمان تو مانند زلیخا هیز است

بعد از آن آمد و در گوشه ی بازار افتاد

ای که چون نیش تو شل گشته سر کیسه ی تو

کاسب از عشق تو در گوشه ی انبار افتاد

آه از آن چشم که با مردم این شهر چه کرد

وای از آن لنز که چشم همه از کار افتاد )

یقه را بستی و تسبیح گرفتی در دست

کم کمک پیرهنت هم روی شلوار افتاد

حزب تو جمله دغل باز و حریف اند ولی

زین میان قرعه به نام تو به اصرار افتاد (۲)

 □□□

مثل اموات ولی رفتی و خاموش شدی

عاقبت عکس تو از سینه ی دیوار افتاد

 

(۱)آه از آن نرگش جادو که چه بازی انگیخت

وه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

(۲)صوفیان جمله نظر باز و حریف اند ولی

زین میان حافظ دلسوخته بد نام افتاد

 

 

این داغ تازه ایست بر آن کهنه داغ ها

بالا بلند! رفتی از این کوچه باغ ها

 سینه به سینه داغ نهادیم روی داغ

کوچه به کوچه پر شد از این اتفاق ها

 وقتی نگاه می کنم از جای جای شهر

داغ تو روشن است به جای چراغ ها

 پایان قصه ها همه تلخ است بعد از این

گم می کنند خانه ی خود را کلاغ ها

 وقتی بهار می رسد از راه، آه! آه!

جایت چه خالی است در این کوچه باغ ها

 آه ای چنار پیر در این فصل یخ زده

گل از گلت شکفت ولی در اجاق ها!

 

 من برگ پاییزم تو آواز بهاری

من ساز مردابم تو شور آبشاری

از دودمان آتشی؛ سرگرم خویشی

از تیره ی موجم؛ در اوج بی قراری

من رود با تو سربلندم آبشارا!

وقتی که سر بر شانه ی من می گذاری

تو ماه بانو، شاه بانو... آه بانو!

من برکه ای در حسرت آیینه داری

گاهی به دنیا پشت پا هم می توان زد

گاهی که دستت را به دستم می سپاری

نقد غزل دارم- کلافی بی تکلّف -

شاید مرا هم از خریداران شماری

 

پاییز نامهربان است...

  

در سوگ قیصر امین پور

 

اینجا کجای زمین است؟ اینجا کجای زمان است؟

از پیرمردان بپرسید،این داغ داغ جوان است

 

گلدان خالی! گلت کو؟ ای باغ کو بلبلت کو؟

ای اشک ما را سبک کن، بار غم او گران است

 

پرواز همواره نیکوست، آغاز فصل پرستوست

پایان غصه؟ نه ای دوست، این اول داستان است

 

باید که ای دل بسازی، باید که ای دل بسوزی

باید دهان را بدوزی، وفتی زبان ناتوان است

 

آواز در چنگ بغض است، فریاد من سرمه رنگ است

چشمان من زنده رودی در گوشه ی اصفهان است

 

ای گل چه نشکفته رفتی، ای بید آشفته رفتی

ای نخل ناگفته رفتی، این ماتم باغبان است

 

فصل هجوم تگرگ است، می آید و مثل مرگ است

نه فکر شاخه نه برگ است، پاییز نامهربان است

 

 

 

 

رد می شود ز کوچه ی بی تابی ام هنوز

می تابد از دریچه به بی خوابی ام هنوز

 

مبهوت مانده است به دنبال آن نگاه

پلکی نمی زند شب مهتابی ام هنوز

 

زاینده رود من شبی از اصفهان گذشت

روزی که باز گردد... مرغابی ام هنوز

 

ماهی شد و کنار نیامد، زدم به آب

موجش گذشت از من و گردابی ام هنوز

 

می خواستم بگیرمش امّا پرید و رفت

دنبال آن پرنده ی چشم آبی ام هنوز

 

 

دست دل را می فشارم چون که پابند علی ست

من خدا را دوست دارم چون خداوند علی ست

 

پیش ما حرص بهشت و غصه ی دوزخ یکی ست

پرده بردارید این دل آرزومند علی ست

 

گل نمی خندد اگر بی بهره باشد از بهار

تا دل من وا شود محتاج لبخند علی ست

 

ناله از نی چون برآید می شود از نی جدا

نیست در بند رهایی آنکه در بند علی ست

 

از علی پرسیدم و گفتند: مانند خداست

از خدا پرسیدم و گفتند: مانند علی ست

 

عاشق کوی علی را ترس رسوایی کجاست

بیم ننگش نیست هرکس آبرومند علی ست

 

آب اگر آب حیات است و اگر شط فرات

تا ابد شرمنده ی لب های فرزند علی ست

 

 

من شوق پروازم اگر بال و پرم باشی

یک سینه آوازم اگر شور و شرم باشی

 

تو روح شعری، دوست دارم از تو بنویسم

تا لابلای برگ های دفترم باشی

 

روز ازل گم کرده بودم نیمه ی خود را

شاید همان گم کرده – نیم دیگرم – باشی

 

تقویم عمرم صفحه صفحه سردی دی بود

با مهربانی آمدی شهریورم باشی

 

این روبه پایان را سرآغازی ست عشق تو

با من بمان، بگذار عشق آخرم باشی

 

همراهی ام کن تا مگر از خاک برخیزم

من شوق پروازم اگر بال و پرم باشی

 

              □□□

 

عاجزتر از آن بود که اعجاز کند

می خواست دوباره از نو آغاز کند

او که نه پرنده بود نه ماهی بود

اینبار به آب زد که پرواز کند

 

 

 

« تقدیم به موعود»

 

بی مقدم تو باغ شکوفا نمی شود*

از اخم غنچه ها گرهی وا نمی شود

 

باران اگر نباشی، مرداب می شود

جوی حقیر و راهی دریا نمی شود

 

دیروز می شود همه امروزهای من

اما نشانه ای زتو پیدا نمی شود

 

چشمان غیر زخم مرا تازه می کند

این زخم کهنه بی تو مداوا نمی شود

 

ای کاش مثل اشک نیفتم ز چشم تو

اشکی که اوفتاد دگر پا نمی شود

 

..............................................................

 

جاری شو چون موسیقی باران از اوج آسمان ها

از نغمه پر کن کوچه را با شور و حال ناودان ها

 

ای قامتت قد قامت گلدسته های عشق برخیز

تا پر شود صبحی مشام شهر از بوی اذان ها

 

برخیز و پا بر دوش ما –این قله های رنج- بگذار

مرهم بنه بر شانه هامان –این همیشه نردبان ها-

 

برخیز و کم کن همچو آرش مرزهای رنجمان را

تا هست جاری خون آرش در رگ تیر و کمان ها

 

خورشید من! وقتی ز پشت ابرها بیرون نیایی

پا از گلیم خود فراتر می نهند این سایبان ها

 

امروز پر رونق شده بازار تزویر و زر و زور

یک عصر آدینه بزن قفلی به چشم این دکان ها

 

*وقتی که پلک پنجره ام وا نمی شود(مهدی ملکی)