پاییز نامهربان است...

  

در سوگ قیصر امین پور

 

اینجا کجای زمین است؟ اینجا کجای زمان است؟

از پیرمردان بپرسید،این داغ داغ جوان است

 

گلدان خالی! گلت کو؟ ای باغ کو بلبلت کو؟

ای اشک ما را سبک کن، بار غم او گران است

 

پرواز همواره نیکوست، آغاز فصل پرستوست

پایان غصه؟ نه ای دوست، این اول داستان است

 

باید که ای دل بسازی، باید که ای دل بسوزی

باید دهان را بدوزی، وفتی زبان ناتوان است

 

آواز در چنگ بغض است، فریاد من سرمه رنگ است

چشمان من زنده رودی در گوشه ی اصفهان است

 

ای گل چه نشکفته رفتی، ای بید آشفته رفتی

ای نخل ناگفته رفتی، این ماتم باغبان است

 

فصل هجوم تگرگ است، می آید و مثل مرگ است

نه فکر شاخه نه برگ است، پاییز نامهربان است

 

 

 

 

رد می شود ز کوچه ی بی تابی ام هنوز

می تابد از دریچه به بی خوابی ام هنوز

 

مبهوت مانده است به دنبال آن نگاه

پلکی نمی زند شب مهتابی ام هنوز

 

زاینده رود من شبی از اصفهان گذشت

روزی که باز گردد... مرغابی ام هنوز

 

ماهی شد و کنار نیامد، زدم به آب

موجش گذشت از من و گردابی ام هنوز

 

می خواستم بگیرمش امّا پرید و رفت

دنبال آن پرنده ی چشم آبی ام هنوز